شروع یک هفته خوب ولی با پایانی سخت ..
سلام عسل مامان ... با اینکه شما تو دل مامانی و حسابی سنگین شدم ولی نمیشد عروسی پسر عمو محسن که روز 30 شهریور بود رو از دست بدیم و نریم ... خیلی دوست داشتم بریم چون فکر کنم حسابی اخلاق مامانی رو بدونی که اهل شادی و مهمونیم .. ولی بابایی نمیخواست مارو با خودش ببره همش میگفت خسته میشی ، واستون خوب نیست خطرناکه ،بچه اذیت میشه ولی خلاصه هرجوری بود بابایی رو راضی کردم و رفتیم ... تا رسیدیم اونجا وقتی همه از دور مارو دیدن متعجب و کلی شوکه شده بودن آخه هیچ کس باور نمیکرد با این وضعیتم بتونم برم ... خلاصه با اینکه نمیتونستم برقصم ولی کلی خوش گذشت ... ساعت 2/5 اومدیم خونه و اصلا هم اذیت نشدیم یعنی اگر نمیرفتیم کلی دل مامانی میسوخت ...&n...
نویسنده :
مامان زهرا و بابا میثم
15:20